داستان جدید کلاغ و روباه
کلاغی تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست .
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت بوی پنیر شنید ، به طمع افتاد و به کلاغ گفت :
ای وای تو اونجایی ، به به چه زیبایی ، می دانم صدای معرکه ای داری ، چه شانسی آوردم ، اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان . . .
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت :
این حرف های مسخره را رها کن ، اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت :
ممنونت میشم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعا عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت :
باز که شروع کردی ، اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتد .
روباه دهانش را باز کرد . کلاغ گفت :
بهتر است چشم هایت را ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی .
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ، بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . . . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد . روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد و گفت :
بی شعور ، این چی بود ؟
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد .